شطرنج در شاهنامه

۳۱ خرداد ۱۳۹۹ | ۱۶:۳۰ کد : ۱۱۴۷ مدرسه بازی‌پردازی مقالات
می‌توان روایت شاهنامه به عنوان تاریخ شفاهی ایرانیان از نحوه شکل‌گیری شظرنج را بازگو کرد.پیدایش شطرنج از زبان شاهنامه درون‌مایه داستانی دارد که بر جذابیت‌های این متن افزوده است.
شطرنج در شاهنامه

آن‌چه که از تاریخ بازی‌های باستانی مشخص است، خلق بازی شطرنج به اوایل سده ۴۰۰ بعد از میلاد بازمی‌گردد. (پیش از این در مقاله‌ای راجع به تاریخ شکل‌گیری شطرنج صحبت کردیم و این مقاله را می‌توانید از اینجا مشاهده کنید.) با این حال می‌توان روایت شاهنامه به عنوان تاریخ شفاهی ایرانیان از نحوه شکل‌گیری شظرنج را بازگو کرد.پیدایش شطرنج از زبان شاهنامه درون‌مایه داستانی دارد که بر جذابیت‌های این متن افزوده است.

 

شاهوی حکیم چنین تعریف می‌کند: در هند پادشاهی به نام جمهور برهندوان حکومت می‌کرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمانبردار او بودند.

او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش به دنیا آورد. نام پسر را گو نهادند. مدتی نگذشت و شاه بیمار شد و جان سپرد. مدتی به عزاداری پرداختند سپس عده‌ای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رأی دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که او را طلحند نام نهادند. وقتی طلحند دو ساله شد و گو هفت ساله گشت، مای نیز درگذشت و مجلس عزا به پا شد و سپس خردمندان جمع شدند و رأی به پادشاهی همسرش دادند و گفتند: تا زمانی که دو فرزندت بزرگ شوند تو بر تخت پادشاهی بنشین و آموزگار آنان باش. زن بر تخت نشست و فرزندانش را به دو موبد سپرد تا پرورش یابند و دانا و توانا شوند. هر زمان فرزندان نزد مادر می‌آمدند و می‌پرسیدند از ما دو نفر کدام شایسته تاج و تخت است؟ مادر می‌گفت: تا ببینم هنرمندی و رأی و پرهیز و دین کدامتان بهتر است. اما وقتی هرکدام تنهایی نزدش می‌رفتند مادر می‌گفت که این تاج و تخت از آن توست تا دلشان را شاد کند. بالاخره رشک به جان هردو افتاد و در پی تاج و تخت به جان هم افتادند و شهر و لشکر دوپاره شد و جنگ درگرفت.

خردمند گوید که در یک سرای

چو فرمان دو گردد نماند بجای

 

روزی دو شاه جوان بدون لشکر در برابر هم قرار داشتند و زبان به سخن گشودند. گو پهلوان گفت: ای برادر این کارها را مکن. آیا نشنیدی زمان پادشاهی جمهور، مای چون بنده‌ای فرمانبردار بود و چون من کودک بودم مای پادشاه شد؟ اکنون بیا تا سخن بزرگان را بشنویم هم من از تو بزرگترم و هم پدرم از پدرت بزرگ‌تر بود. تخت شاهی مجوی و کشور را به باد نده. طلحند گفت: من این تاج و تخت را از پدرم به ارث بردم اگر تخت می‌خواهی بجنگ. طلحند خفتان پوشید و آماده نبرد شد و گو نیز خفتان بیاورد و بر روح پدرش درود فرستاد. دو شاه بر پشت فیلان نشستند و از دو سو لشکر کشیدند و جنگ شدیدی درگرفت. گو سخنگویی را نزد طلحند فرستاد تا او را نصیحت کند و بگوید که به بیداد با برادرت نجنگ که هر خونی ریخته شود به گردنت می‌ماند. مگذار که هند ویران شود. بیا آشتی کنیم و از این مرز تا چین را به تو می‌سپارم و تو تاج سر من خواهی بود.

مکن ای برادر به بیداد رأی

که بیداد را نیست با داد پای

طلحند به فرستاده پاسخ داد: بهانه جویی مکن. تو نه برادر و نه دوست منی. تو پیش یزدان گناهکاری. هر خونی که ریخته شود مایه نفرین تو و آفرین من است. دیگر اینکه گفتی مرز را به من می‌بخشی این‌ها همه از آن من است. من تو را شکست می‌دهم و در جلوی سپاهت سر از تنت جدا می‌کنم. فرستاده سخنان طلحند را به گو یادآور شد. گو غمگین شد و از موبد فرزانه چاره خواست. موبد فرزانه گفت: اگر از من می‌پرسی می‌گویم که با برادرت نجنگ و فرستاده‌ای چرب زبان نزد او بفرست و همه گنج خود را به او ببخش و تاج و انگشتری را برای خود نگه‌دار. من به گردش آسمان و ستارگان نگاه کردم و دیدم که بزودی زمان او سر می‌آید پس بر او سخت مگیر. گو دوباره فرستاده‌ای خوش سخن نزد برادر فرستاد تا او را نصیحت کند و قول دینار و گوهر و درم و گنج به او بدهد.

اگر پند من یک به یک نشنوی

بفرجام کارت پشیمان شوی

ولی طلحند سخنان او را نپذیرفت.

چگونه دهی گنج و شاهی به من

تو خود کیستی زین بزرگ انجمن

آماده جنگ شو. سخنان طلحند را برای گو آوردند. وقتی خورشید زد سپاهیان در برابر هم صف آرایی کردند. دو شاه در قلبگاه سپاه خویش و وزرای‌شان در کنارشان بودند. گو سپرد که درفش به پا دارند و تیغ‌ها را برکشند ولی پیادگان حرکت نکنند تا ببینیم طلحند چگونه با سپاهش عمل خواهد کرد اگر سپاه پیروز شد دیگر به خاطر مال و خواسته خون نریزند. اگر نامداری به قلبگاه رفت و طلحند را یافت، نباید به او گزندی برساند. خروش از لشکر برخاست که ما گوش به فرمان تو هستیم. از آن سو طلحند به سپاهیان گفت تیغ برکشید و دشمنان را بکشید. اگر به گو دست یافتید گزندی به او نرسانید و دست بسته او را نزد من بیاورید. جنگ سختی درگرفت که تا شب ادامه داشت. در آن هنگام گو خروشید که هرکس از جنگ پشیمان شد با او کاری نداشته باشید. بسیاری امان خواستند و بدین سان طلحند تنها ماند. گو او را آواز داد که برادر به درگاه خود برو و جنگ را کنار بگذار. من هم کاری به کار تو ندارم. طلحند که آبرویش را در خطر می‌دید در گنج گشود و دوباره سپاهیانی از هر سو دورش را گرفتند و دوباره به برادرش پیام داد که آماده نبرد شو. وقتی گو پیام برادر شنید دیگر دل از مهر برادر برگرفت و به موبد فرزانه گفت: می‌بینی؟ موبد گفت: او تا هلاک نشود دست بردار نیست. تو با او درشتی مکن و اگر جنگید تو هم بجنگ.

همه کوشش او به کار بدیست

چه سازد که آن بخشش ایزدیست

باز هم گو پیکی فرستاد و او را نصیحت کرد که آشتی کنند و سپس گفت: رأی من بر مداراست اما اگر نشنیدی باید سپاه را سوی دریا ببریم و با کنده چوب راه را بر جنگجویان ببندیم. از ما هرکه در جنگ پیروز شد دیگر خون نریزیم. پیک سخنان گو را برای طلحند برد. طلحند با بزرگانش چنین گفت که: هرکس مرا همراهی کند شهرهایی را به آنها می‌بخشم. بزرگان سر تعظیم فرود آوردند. دو سپاه به سوی دریا رفتند و اطرافشان کنده ساختند و صف کشیدند و دو شاه سوار بر پیل در قلب لشکریانشان نشستند و جنگ آغاز گشت. از زد و خورد نیزه و درفش زمین سیاه گشت و آسمان بنفش شد و اطراف سپاهیان چون آبنوس سیاه شده بود. همه دشت از مغز و جگر و دل انباشته شده بود و نعل اسبان به خون آلوده بود. موجی برخاست و به سوی طلحند آمد و او راه گریزی نداشت و بدین سان مرد و هندوستان را به گو سپرد. برای گو خبر مرگ طلحند را آوردند، گو گریان شد و پیاده به سوی طلحند رفت و سراپای او را برانداز کرد و نشست و سوگواری کرد. موبد فرزانه به گو گفت: از زاری چه سود؟ این تقدیر بود. سپاس خدای را که طلحند به دست تو کشته نشد. سپاهیان همه چشم به تو دارند مبادا تو را گریان ببینند و آبرویت برود. شاه همه را امان داد سپس تابوتی از عاج که با زر و فیروزه و ساج زینت شده بود، آماده کرد و رویش را با پرند چینی پوشاند و جسد برادر را در آن قرار داد و به سوی منزل روان شد. وقتی مادرشان آگاه شد جامه درید و رخ خراشید و سر به دیوار کوبید و آتشی برافروخت تا به آئین هندوان خود را بسوزاند. گو مادر را در بر گرفت و گفت: ای مادر مهربان گوش کن، من بی‌گناهم و او را نکشتم. این تقدیر بد او بود. مادر بانگ زد: ای بد سرشت برادرت را از پی تاج و تخت کشتی. گو پاسخ داد: بر من بدگمان مشو و صبرکن تا من چگونگی جنگ را برائت توضیح دهم اگر قانع نشدی خودم را می‌سوزانم. مادر پذیرفت. گو پریشان به ایوان خویش رفت و با موبد فرزانه مشورت کرد تا بیندیشد چه کنند. موبد گفت: باید به دنبال نامدار هوشمندی باشیم تا چاره کار ما کند. شاه سواران را به هر سو فرستاد تا بزرگان را جمع کنند و سپس با آنها به مشاوره نشست و صحنه جنگ را برای آنها بازگو کرد. دو مرد گرانمایه تخته‌ای آوردند و صد خانه بر آن کشیدند و دو لشکر از عاج و ساج (سفید و سیاه) تراشیدند که شامل دو شاه تاجدار و سواران و وزیر و اسبان و پیلان بود. شاه را در قلب سپاه قرار داد و در کنارش وزیر فرزانه و دو طرف آنها دو فیل و کنار آنها دو شتر و در کنار شترها دو اسب و در کنارشان دو مرد پرخاشجوی و دو رخ در کنارشان قرار داشت و پیاده‌ها در جلوی آنها بودند. فیل و اسب و شتر همه سه خانه می‌رفتند و رخ به هر سو می‌رفت. شاه از خانه خود دور شد و در تنگنا قرار گرفت و راه‌ها را بر او بستند و شاه مات شد. مادر به بازی نگاه می‌کرد و دلش از درد طلحند پرخون بود و اشک می‌ریخت و شطرنج داروی دردش بود.

 

منبع

https://ferdosi-toosi.blogsky.com/1392/09/15/post-120/


نظر شما :